یزدفردا "سردر خانه ام پر است از پلاکاردهای خوشامد گویی و داخل خانه لبریز از اجناس چینی که به عنوان تبرک برای فامیل و دوست و همسایه آورده ام و دلم انباشته از غم و حسرت است.
پلاکاردها و سوغات ها را همه می بینند ولی کسی از دلم خبر ندارد و نمی داند چقدر حالم بداست.
من به مکه رفتم. بعد از سال ها انتظار و در نوبت ماندن مشرف شدم تا بتوانم سرزمین وحی را ببینم و خدایم را بهتر بشناسم.
محرم شدم و به مسجد الحرام رفتم تا گرد خانه ای بگردم که سال ها قبل ابراهیم ساخته بود و لبیک بگویم. ولی نشد.
می دانید چرا؟! چون شلوغترین چیزی که در خانه خدا وجود داشت فکر من بود. در زمان طواف با خود فکر کردم من که از کعبه دورترم و هفت دور چرخیدنم زمان می برد صواب بیشتری نصیبم می شود یا او که به کعبه نزدیک تراست؟!
من که ثبت نام کردم و سال ها منتظر ماندم تا نوبتم شود و به مکه بروم نزد خدا عزیزترم یا کسی که کلی پول داده و فیش آزاد خریده و زودتر عازم شده؟!
آن کس که با تن بیمار به مکه آمده و روی تخت روان اعمالش را انجام می دهد حجش مقبول تر است یا کسی که جسم آن بیمار را به دوش می کشد؟!
هزاران سوال در مغزم دور می زد که دیگر نتوانستم ادامه دهم. گوشه ای نشستم و به آن خیل عظیم که می چرخیدند و لبیک می گفتند و گریه می کردند نگریستم.
احساس تنهایی می کردم. خدایم در آن شلوغی گم شده بود. خدای من ساده بود. زیبا بود. نیاز نبود برای پیدا کردنش آنقدر قید بند داشت که چگونه راه رفت و چی پوشید و شانه ات چطور قرار گیرد و هزاران اگر و امای دیگر.
نشستم و گریه کردم. یعنی تصمیم نداشتم گریه کنم. اشک ها خود به خود می آمد. چون خدایم را گم کرده بود. من این همه راه آمده بودم تا او را بیابم حالا از دستم رفته بود. نه فقط خدا که خودم هم گم شده بودم.
به خود که آمدم جمعیت طواف خود را تمام کرده بودند. دیدم دیگر نمی توانم تحمل کنم. من برای عبادت نیاز به دستورات دائمی سرپرست کاروان نداشتم.
از مسجد بیرون زدم. از خیابان ها و بازارها گذشتم. در شهر پرسه زدم شاید رد پایی از ابراهیم بیابم. رد پای او برایم مهم نبود می خواستم ذره ای از اخلاص و ایمان او را بیابم . می خواستم حس کنم در فضایی که محمد و علی نفس کشیده اند تنفس می کنم. ولی نشد. هرچه گشتم جز مشتی ساختمان و چراغ و تجملات هیچ نبود.
می دانستم این احوال را نمی شود برای همه گفت. آنقدر شجاع نبودم که دست خالی به وطن برگردم. پس به بازار رفتم و برای همه سوغات خریدم. به خانه آمدم با ساکی پر، سری بی مو و دلی آشفته. گذاشتم تا خانواده آنطور که دوست دارند از من استقبال کنند و میمهانی بدهند. برای همه نقش یک حاجی پاک را بازی کردم. چون پس از دو سه هفته حضور در مکه، حتی ذره ای از شجاعت ابراهیم و اسماعیل و حتی یاران پیامبر مانند مصعب به من سرایت نکرده بود که بتوانم به اطرhفیان بگویم از این نمایش طولانی خسته شدم.
می دانستم این روزها می گذرد و خدا خدا می کردم صبر من قبل از این روزها تمام نشود.
امروز خانه خلوت است. هنوز مرخصی ام تمام نشده. صبح برای نماز خواب ماندم. تمام پلاکاردها را از کوچه جمع کردم و مانده بودم با آنها چکار کنم که صدایی مرا به خود آورد : آقا اینها را نمی خوای؟
پسر جوانی بود که ضایعات جمع می کرد. گفتم : نه مگر اینها را هم می خرند؟ گفت : نه اینها جنسش خوب است آب را رد نمی کنند. چند وقت دیگر بارندگی شروع می شود برای سقف و کف خانه می خواهم.
پلاکاردها را زیر و رو کرد و بدون توجه به نوشته های روی آن دو تا را جدا کرد و گفت : این دو تا مال من ؟
گفتم : همه اش مال تو. پرسید: چند می فروشی؟ گفتم : پول نمی خوام همه را بردار و ببر.
چشمان پسر جوان برق زد. لبانش به لبخندی گشوده شد و با شادی گفت: دستت درد نکنه کار چند نفر را راه انداختی.
این را گفت و سوت زنان رفت.
ناگهان احساس کردم باری از دوشم برداشته شد. خدایم را یافتم. در برق چشمان و لبخند آن جوان. خدایم پیدا شده بود. دلم می خواست فریاد بزنم تا همه بدانند. ولی بازهم شجاعتش را نداشتم.
داخل خانه رفتم و وضو گرفتم و ایستادم تا قضای نماز صبحم را بخوانم و چقدر آن دو رکعت نماز به دلم چسبید. حس کردم گرد خاک آلوده ای هستم کوچک و خرد که با تمام گناهان هنوز در درگاه خدای مهربان جای دارد و اگر یادی از او نکنم خدا دلش برایم تنگ می شود و خودش به سراغم می آید!!
خبر فوق را به زبان مورد نظر ترجمه کنید
- نویسنده : یزد فردا
- منبع خبر : خبرگزاری فردا
دوشنبه 20,ژانویه,2025